خاطرات ستارخان:
03 شهریور 1397 توسط ليلا جباري
من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، ایران زمین می خورد. اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشك ريختم. حدود ۹ ماه در محاصره بودیم، بدون غذا بدون لباس، روزی دیدم که بچه ای از بغل مادرش پایین آمد و چهار دست پا به طرف بوته علفها رفت، علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع به خوردن کرد. از این صحنه اشکم درآمد. با خود گفتم الان مادر بچه میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخت. اما مادر، بچه را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم، آنجا بود که دوباره گریستم.