شک...
07 مهر 1397 توسط ليلا جباري
مردی صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، برای همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل يك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چيزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكايت كند. اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند.
?برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
#مواظب_افکارمون_باشیم_همیشه_وقت_برا_جبران_نیست